سلام ای کسی که دل از این دنیا کنده ای و برای کوچیدن کمربسته ای، بیا و لختی درنگ کن و بحال ما واماندگان رحمت آور. به دست های لرزان و به چشمان بی فروغ ما بنگر! ما تا کی باید اشک ریزِ رفتن ها و برنگشتن های شما باشیم؟ تا کی جگرمان لخته لخته جسمِ پژمرده و دلِ شکسته شما باشد؟
در پاسخ به تمنای ما که از تو خواسته بودیم دست از اعتصاب غذا بکشی و خود را برای فرداها نگه داری، گفته بودی که به رفتن و کوچیدن پای خواهی فشرده. گفته ای که بنا بر شهادت داری. ای عزیز، شهید شوی که چه؟ ما را این شهادت ها بس نیست؟ ما را این خسارت ها بس نیست؟ مگر نه این که این روزها ماندن و به چشم خود تلخکامی ها را دیدن و سراپا گداختن، سهمگین تر از خون دادن است؟ پس بمان و ما را در این تلخ نوشی مدد برسان. بمان و ما را سیاهپوش خود مکن. بمان و مگذار شب پرستان از نبود تو دهان به قهقهه بگشایند.
ای عزیزِ پژمرده، ناب ترین مردان و صادق ترین جوانان ما رفتند و جماعتی ازخدا بی خبران از خونشان سفره ها آراسته اند. رنگ عوض کرده اند و چهره پرداخته اند و با ولعی سیری ناپذیر به آرمان های شما پشت کرده اند و رو به دنیا آغوش گشوده اند. از شهید می گویند و می دزدند. از شهید می گویند و غارت می کنند. از شهید می گویند و از دیوار مردم بالا می روند. از شهید می گویند تا به مجلس داخل شوند. از شهید می گویند تا وزیر شوند. از شهید می گویند تا از گذرگاه بانک ها و موسسه ها و شرکت ها و معدن ها و اسکله ها عبور کنند. شهدای ما کی و کجا به یک چنین غوغایی از دنیاخواری و نفرت پراکنی، آنهم به اسم خدا و پیامبر و شهید گمان می بردند؟
برادرم، پیش از آنکه کمر به شهادت ببندی، به شهدای ما بگو برخیزند و نکبت هایی را که برخی از همرزمان دیروزشان به اسم آنان و به ضرب خون آنان گسترانیده اند تماشا کنند.
اگر طالب شهادتی، من اگر آبرویی داشتم در پیشگاه خدا و همه شهدا تو را شهید خواهیم خواند. اما بیا و بمان و ما را در گذر از این پلیددستانِ پرآشوب یاوری کن. تو اگر بروی، ما خواهیم سوخت و دیوسیرتان به قهقهه خواهند نشست. اگر بمانی، چشم ما روشنی می گیرد و دیوسیرتان هر روز و هر ساعت می میرند و زنده می شوند. پس بمان به چشمان ما روشنایی ببار و جان دیوسیرتان را هر روز و هر ساعت بستان.
روزی که مرا و پسرم را – که بسیار به همسرم شبیه است – در خیابان می زدند، کسی نبود از جرممان بپرسد. کسی نبود از شهیدمان سراغ بگیرد. کسی نبود حرمت یک بانوی داغدار را نگه دارد. می دانی چرا؟ بخاطر این که من و پسرم و مردمی که به این ویژه خواری ها و آسیب ها و نفرت ها و خسارت ها معترض بودیم، حالا دیگر”دشمن” شده بودیم. دشمن را هم نوازش نمی کنند برادرم. بلکه از پای درمی آورند. روزی را باور می کردی که ما را بزنند و خونمان بریزند؟
من امروز در خانه، پرستار همان فرزند کتک خورده و آسیب دیده خویشم. پسری که از یک سو فرزند شهید پرآوازه ای چون همت است و از دیگر سوی، دشمن است و باید کتکش زد و صدایش را در گلو خفه کرد. آیا می خواهی فرزندان تو را هم بدین سرنوشت مبتلا کنند؟ تو برادرم، با شهید شدن بخیال خود پای دروادی آسایش می گذاری اما دریغ که همسر و فرزندانت، اگر بخواهند یاد و راه تو را زنده بدارند، در کانون دشمنی قرار می گیرند تا هر بی چشم و رویی به آنها سنگ بپراند و پرده حرمت آنان بدرد. بیا و بمان و همچون گذشته از درد ما و درد این مردم بی پناه و اسیر بنویس.
به امید روزهای خوب هجدهم بهمن ماه یکهزار و سیصدو نود شمسی
همسرشهید همت: ژیلا بدیهیان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر